نفس ما پرنیا جاننفس ما پرنیا جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

* نفس ما *

این وبلاگ دختر زیبا و عزیز ماست.سعی میکنم خاطرات کودکی اش را اینجا ثبت کنم تا بماند به یادگار و بخواند و به یاد بیاورد روزهای شیرین کودکی را

مهد نرفتن پرنیا

1396/3/24 15:14
نویسنده : مامان
64 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترنازنینم پرنیای عزیزم 

تو این مدت از بعد از تعطیلات عید نوروز تا الان تقریبا همش درگیر مهد شما بودیم حتی فرصت نشد یه مسافرت بریم . اول که همش مریض میشدی الان که تازه یه کم بدنت مقاوم شده و کمتر مریض میشی  با اتمام سال تحصیلی مهد دیگه علاقه ای به رفتن به مهدت نداری .گریه میکنی که دوست ندارم برم .و به زور باید ببریمت قبلا صبح زود که صدات میزدیم راحت بیدار می شدی و آماده میشدی اما الان گریه و زاری راه میندازی و حتی نمیزاری لباس بپوشم به تنت و موهاتو شونه کنم .اوضاعی داریم.غمگین الان دو هفته ای میشه که اینجوری شدی و من خیلی نگرانتم غمگین حتی با خاله ات هم که صحبت کردم اونم منوجه تغییر رفتارت شده و تعجب کرده بود که چطور دختر مهربون و خوش اخلاق من اینهمه بی حوصله و اخمو و دل نازک شده دلشکسته .وقتی باهات صحبت کردم گفتی که  دوستام نمیان دیگه مهد و خاله سمیه هم نمیاد بعضی روزا خاله آرزو هم نیست و من خاله های جدید که میان تو کلاس رو دوست ندارم  و اینکه حوصله ام سر میره اونجا .احساس می کنم چون تو ترم تابستون خیلی برنامه آموزشی تو مهد نیست و شما تازه داشتی به شرایط عادت میکردی و تقریبا تمام وقتی که اونجا بودی سرگرم بودی کنار اومدن با شرایط جدید برات سخته و اینکه تعداد زیادی از بچه های کلاس شما فعلا مهد نمیان تا مهر و با چند نفرشون دوست شده بودی غمناک .البته بهت حق میدم عزیزم .کلاسهای فوق برنامه مهد برای تابستون هم زیاد بود اما متاسفانه همگی برای رده سنی 4سال به بالا بودن و شما هم چون هنوز 4سالت تموم نشده نتونستم ثبت نامت کنم .غمگین

دختر گلم شما باید بری مهد چون من و بابا باید بریم سرکار و کسی پیشت نیست ( و جدیدا همش میگی مامان نرو سرکار چرا میری سرکار پیش من تو خونه بمون که من نرم مهد دلخور) دلم خوش بود با مهد رفتن سرگرم میشی و دلت وا میشه .کسی هم نزدیک مون نیست بخام هر روز ببرمت بزارم اونجا . خلاصه این روزا حسابی فکرم درگیر شده که اگه بخای مقاومت کنی و نری مهد چیکارکنم ؟متنظر اصلا دلمم نمیخاد به زور بری مهد و اونجا بهت خوش نگذره ..از خدا میخام خودش اصلاح کنه و همه چی مثل قبل بشه و شما عاشق مهدت بشی دوباره .. آرامای کاش میشد .محبتراستی دایی علی اینا هم برای زندگی اومدن کرمان و دیشب با دایی محمد اینا مهمون ما بودن و شما  با امیرحسین  و  آرمین حسابی  بازی کردین و بهتون خوش گذشت . از صبح هم که مهد نرفتی تا ظهر باهات بازی کردم . بقول خودت خاله بازی خواهر بازی دکتر بازی بادکنک بازی قایم موشک  . اما یه کار خوبت که من خیلی دوست دارم اینه که جدیدا همش دوست داری ظرف بشوری میگی مامان من بهت کمک میکنم تو خسته نشی گناه داری و چهارپایه میزاری زیر پات و ظرف میشوری خیلی تمیز و دقیق . قربون دختر مهربونم محبت

عزیزم امیدوارم بزودی همه چی درست شه و شما بازم مهدت رو دوست داشته باشی و با ذوق شوق بری مهد کودک .توکل بر خدای مهربان 

 الان ماه رمضان هست و شب های قدر امیدوارم همه سلامت باشن و به آرزوهاشون برسن .

از دوستان نی نی وبلاگی اگه کسی این پست منو خوند و راهکاری به ذهنش رسید و یا تجربه ای در این زمینه داشت  لطفا بهم بگید ممنونمآرام

خدایا چنان کن سرانجام کار                   تو خوشنود باشی و ما رستگار 

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به * نفس ما * می باشد