نفس ما پرنیا جاننفس ما پرنیا جان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

* نفس ما *

این وبلاگ دختر زیبا و عزیز ماست.سعی میکنم خاطرات کودکی اش را اینجا ثبت کنم تا بماند به یادگار و بخواند و به یاد بیاورد روزهای شیرین کودکی را

پرنیای عزیزم و رفتن به مهد کودک

1396/1/27 18:57
نویسنده : مامان
85 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم محبت... مامانی خیلی وقت بود که بهت قول داده بودم بفرستمت مهد و بلاخره موفق شدیم که شما رو بفرستیم مهد .البته ازم قول گرفتی چند روزی همرات بیام تا عادت کنی به مهدت البته تصمیم خودمم همین بود نفس مامان .خلاصه اینکه از هفته سوم فروردین دقیقا 20فروردین با هم رفتیم و چند تا مهد کودک رو دیدیم .و در نهایت شما رو تو مهد ماه پیشونی ثبت نام کردیم .البته خودت مهد حوض نقاشی رو بیشتر دوست داری و هنوز به مهد جدید عادت نکردی هر چند تو اون مهدم دو روز بیشتر نرفتی و اونم فقط جهت آشنایی شما با اونجا بود و اینکه میخاستیم ببینیم اصلا تو مهد می مونی یا نه .اما بد جور رفته تو دلت و اونجا رو خیلی دوست داری . خودم فک میکنم دلیلش این بود که وقتی ما رفتیم داخل مهد بچه های هم سن شما با خاله ها تو حیاط در حال بازی بودن و خاله ها حسابی شما رو تحویل گرفتن و حسابی تاب بازی و سرسره بازی کردی و بعدشم گل بازی یکی دوساعتی که اونجا بودی حسابی بهت خوش گذشت عزیزم آراماما مهد جدیدی که ثبت نام کردی رو یکی از همکارای بابایی معرفی کردن .مهد خوبیه و آموزشهای متنوعی داره هر چند شهریه اس بالاس و شلوغ تره و بقول خودشون 3ستاره اس .جونم برات بگه گل دخترم چند روز درگیر کارای ثبت نام شما بودیم گرفتن عکس و آزمایش انگل و خرید یه لیست بلند بالا که دقیقا یه نیم روز وقت برد .خسته اینم بگم که هنوز عادت نکردی صبح زود از خواب پاشی و من باید اونقد صدات کنم تا بیدارشی . و منم دو روز در هفته صبح کارم و نگران اینکه شما میتونی با شرایط جدید کنار بیای و صبح زود پاشی و بری مهد و بهونه نگیریخیال باطل دیروز یعنی 26فرورین ماه که شما رو بردم مهد چندساعتی کنارت بودم البته پنجشنبه قبل یعنی 24هم دوساعتی اونجا بودیم . خاله ها و مدیر مهد حسابی از همکاری شما و اینکه گل دخترم حسابی حرف گوش بود تعریف کردن محبتو خاله پروانه یه ستاره چسبونده بود رو دستت قلبوقتی نهارت رو خوردی گفتن شما برید پرنیا خودش می مونه اینجا .منم که باید میرفتم سرکار ازت پرسیدم و راضی شدی که بمونی .و ساعت دو بابایی اومدن دنبالت .وقتی عصر از سرکار برگشتم خونه گفتی مامان سرم درد میکنه پاهام درد میکنه دلم درد میکنه .کمی هم تب داشتی من فک کردم بخاطر خستگیت باشه اما وقتی رفتی دسشویی و اومدی تا اومدم شلوارتو پات کنم دیدم رو پاهات چندتا دونه قرمز کوچولو زده شوکه شدم و پیش خودم گفتم حتما آبله مرغان گرفتی غمگین.خلاصه سریع زنگ زدم مطب دکترت و توضیح دادم برای خانم منشی و برای ساعت ده ونیم شب وقت داد بهمون .بابایی هم بیرون بود تا اومد و شما رو دید ناراحت شد .خلاصه رفتیم دکتر آقای دکتر بعد معاینه شما گفتن که آبله مرغان نیست و احتمالن حساسیت باشه و البته ویروسسسس..ترسوو بهمون گفتن که با رفتن به مهدکودک باید چندماهی منتظر انواع بیماریها باشیم گریهواینکه اگه مهد نری هر زمان که مدرسه بری درگیر این بیماری ها میشی گریه.خلاصه خیلی شوکه شدیم هنوز یه هفته نشده شما مریض شدی و من واقعا موندم چیکار کنم بفرستمت مهد و یا نه .از طرفی کسی هم نیست و مجبوریم ببریمت .و تو خونه هم که باشی همش بهانه میگیری و دوست داری باهات بازی کنیم . دختر عزیزم امیدوارم هر چه خیر و صلاحمون هست پیش بیاد .راستی آقای دکتر اینم گفتن ببریدش مهد خلوت تر و من مردد شدم که ببرمت مهد حوض نقاشی ..نمیدونم چی پیش میاد و کمی نگرانممم ..ناراحتغمناک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به * نفس ما * می باشد